گم شده در زمان

ﺩﺭﺩﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﻧﻪ ﻣﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ

ﺩﯾﺸﺐ، ﻟﺐ ﺭﻭﺩ، ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ.

من میگم منو شکستن/ چشم فانوسمو بستن

حس میکنم چیزی به اخرای زندگیم نمونده... قضآوتی نکنین چون چیزی از زندگیم نمیدونین چون من زیاد ازش نمی‌نویسم علتش اینه که نخواستم شما ناراحت بشین خوبی و بدی دیدین حلال کنین...اگر کسی سر حرفی چیزی ازم ناراحته بهم بگه که ازش معذرت بخوام چون رو اینچیزا حساسم اینم بگم که خیلی شوخ طبعم امیدواری چیزی به دل نگرفته باشین...نمیدونم چی به سرم میاد چون دست من نیست شدیدا حالم بده که بخوام اصلا کاری کنم خیلی تلاش‌ها کردم اما نشد کسی هم نبود و نیست که کمکم کنه توقعی هم ندارم... مرا ببخشید

عصرها از ساعت چهار به بعد اونقدررر زمان برای من کند پیش میره که تو خیالاتم میزنم تو سررر خودم!!! مث یه دندون درد طولانی میمونه برام اینقدر مزخرف، به قول مذهبیون مث روزای قیامت اندازه صد سال اند!!! بابا چجور بگم من میوفتم تو کرم چاله اونقدر گیر میکنم اونقدر گیر میکنم دست و پا میزنم که دیگه از اونور وارد جهان‌های موازی میشم اونجا هم انیشتین رو ملاقات میکنم :(((

یادمه دوره راهنمایی یه نمایش بازی کردیم یعنی اینقدرررر کوتاه بود که معاون گفته بود من یسر رفتم تو دفتر و برگشتم دیدم تموم شده!!!! جریان نمایش هم در مورد ازارهای خیابونی بود خلاصش اینه من و یکی از بچه‌ها ماسک ترسناک میمون زدیم که جواب دندان شکن به پسرای مزاحم خیابونی بدیم‌ها‌ها‌ها یادمه کل جمعیت تماشاچی بچه‌های مراسم جشن رفتن رو هوا هم خیلی ترسیده بودن هم غش غش میخندیدن...

ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ، ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ، ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻧﺎﺁﺭﺍﻣﯽ ﻣﺮﻣﻮﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻭﺣﺸﺘﯽ ﮐﻮﺭ ﻭ ﻧﺎﻣﻌﻘﻮﻝ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺤﻮﯼ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ،ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﯿﺸﮕﯿﻤﺎﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ...

اینقدر که ایرانیا نگران نتیجه انتخابات آمریکان، خود امریکاییا اینقدر نگران نیستند!.... بعدا نوشت: برای من اصلا مهم نیست کی درمیاد چون اصلا خودم ادم مهمی‌نیستم :(((:)))

خدایا تو رو خدا یه خونه واسه ما جور کن :((( دوستان خواهش میکنم شما هم دعا کنید... بعدا نوشت: مگر اینکه خدا از زبون شما بشنوه وگر خودم که طومار عصیان سیاه :(((